کد خبر 6369
تاریخ انتشار: ۲۳ شهریور ۱۳۸۹ - ۱۱:۰۶

نگرش ماسوني ـ صهيونيستي است که امروز شاهد پروپاگانداي شگفت انگيزي براي تفکر باستاني گرايي موهوم و ضد اسلامي هستيم.

به گزارش مشرق، روزنامه کيهان چندي پيش با درج سلسله مقالاتي شامل 17 بخش درباره علل اوج گيري تفکرات ماسوني و باستان گرايانه در برخي محافل کشور، به افشاي پشت پرده اين جريان پرداخت که مقاله زير يک بخش از اصلي ترين قسمت هاي اين سلسله مقالات به شمار مي آيد:

تاريخ نگاري تحليلي و علمي (برخلاف تاريخ پردازي ماسوني) مي تواند براي مخاطبش ارتباط حلقه هاي تشکيل دهنده زنجيره اتفاقات و حوادث سرزميني که بيش از يک قرن است در تيررس مطامع نامشروع کانون هاي استعماري و شبکه هاي فراماسوني قرار گرفته را روشن ساخته وحلقه هاي مفقوده مابين آنها را مکشوف سازد. مثلااين باستاني گرايي افراطي که ساليان سال است، به عنوان پيشينه پرافتخار ملت ايران دستاويز حمله به انديشه و فرهنگ و تمدن ديرين اسلامي مردم اين سرزمين گشته از کجا مي آيد؟ چرا مي خواهند ايرانيان را از ايدئولوژي رهايي بخششان جدا سازند ولي خود را در اسرائيل، ملت يهود مي خوانند؟! چرا واقعيات تاريخي در خدمات علمي و فرهنگي اسلام به ايران را پنهان مي کنند؟ (راستي چندتن از دانشمندان و نويسندگان و شاعران و فلاسفه و متفکران و هنرمندان و انديشمندان اين آب و خاک به دوران پيش از اسلام تعلق دارند؟ حداقل پيش خودتان هم که شده، نام اين افراد را ليست کنيد!! کساني همچون ابوريحان بيروني و ابن سينا و زکرياي رازي و ابونصر فارابي و خواجه نصيرالدين طوسي و حافظ و مولوي و رودکي و ملاصدرا و شيخ بهايي و فردوسي و... دهها و صدها انسان فرهيخته و دانشمند ديگر در تاريخ اين مملکت به دوران پيش از ورود اسلام به ايران تعلق داشته اند يا بعد از آن؟ اگر تمدن دوران ايران باستان تا اين حد افتخار آميز بوده و به قول پيروان تفکر ماسوني، حمله اعراب و ورود اسلام آن را نابود کرد، چرا در آن تمدن پرافتخار، نشاني از امثال فضلاء و فرهيختگاني که ذکر کرديم، به چشم نمي خورد؟ و تنها شاهاني وجود دارند که به قول مرحوم دکتر علي شريعتي بر گرده و جسد بردگان، کاخ هاي تخت جمشيد و آپادانا و تيسفون را بنا کردند. آيا همه افتخار و هيمنه دوران باستان همين است؟!!!)
دکتر شريعتي در اين باره در کتاب «خود آگاهي و استحمار» پس از اشاره به استحمار نو، يکي از مصاديقش را در گذشته پرستي ذکر مي کند و ضمن صحبت پيرامون باستاني گرايي مي نويسد:
«... يک ايراني و يک مصري (آنها هم نسبت به گذشته خودشان، خيلي باد و بروت دارند، اهرام و قبرهاي فسيل شده آنها تمام افتخاراتشان است. جنازه مال پنج هزار سال پيش را برداشته اند و آورده اند به وسط ميدان که يعني سمبل! ديگر نمي فهمد که خود اين مرحوم، وقتي که زنده بود چه کثافتي بوده که حالامردارش چه سمبلي باشد) با هم بحث مي کردند. اين مصري به ايراني مي گفت که در اين خرابه هاي اهرام ما، وقتي مي گفتند، مقره و سيم و نخ و... مال پنجهزار سال پيش پيدا کردند، پس معلوم مي شود که ما در آن موقع تلگرافي داشته ايم!! ايراني هم مي گفت که در تخت جمشيد ما هم هرچه گشتيم، نه مقره اي يافتند، نه سيمي و نه چيزي ديگر، پس معلوم مي شود ما تلگراف بي سيم داشته ايم!... به همين چيزها خوشحاليم، به همين باد و بروت هاي قومي گذشته! در صورتي که همين ايراني، هم در تمدن اسلامي با هزاران نبوغ و سند تاريخي و علمي که دنيا مي شناسد و هم الان در شرايط فعلي، استعدادش را هرجا که مجال شکفتن باشد! در بين اقوام ديگر، چه فرنگي چه غير فرنگي، در بين هر قومي نشان مي دهند...»
اما انديشه فراماسوني و صهيوني براي حذف اسلام و قرآن که به قول آن انگليسي، هميشه عامل مقاومت در برابر استعمار بوده، از همان آغاز ورود تشکيلات فراماسونري به ايران، مسئله باستاني گرايي يا آرکاييسم را به طور وسيعي مطرح کرده و براي دهها کتاب و نشريه و مقاله درباره تاريخ مشعشع باستاني ايران قلم فرسايي مي کنند.
عبدالله شهبازي در مطلبي تحت عنوان تاريخ وتاريخ نگاري جديد در ايران مي گويد:
«...اگر توجه کنيم، مي بينيم که موج آريايي گرايي از دهه 1870 ميلادي درايران ايجاد شد. سرآغاز اين موج آثار ميرزا فتحعلي آخوندزاده است و آثاري چون «نژادنامه» رضاقلي خان هدايت و «نامه خسروان» شاهزاده جلال الدين ميرزا و «فرهنگ انجمن آراي ناصري» (که همگي از آثار برجسته ماسوني هستند)... (اينها) يک ايدئولوژي جديد مي سازد که شاخص آن ايجاد تضاد ميان دودوره از تاريخ ايران است: ايران باستان و ايران اسلامي. ايران باستان را در اوج درخشش و عظمت قرار مي دهد و ظهور اسلام را سرآغاز انحطاط ايران و حضوراسلام را علت العلل همه بدبختي ها عنوان مي کند. و در نهايت يک پيام مسيحايي دارد: «اعاده مجد و عظمت کيان!» اين همان ايدئولوژي است که براي ما رضاشاه را به ارمغان آورد. به عبارت ديگر، اگر کسي بخواهد منشأ نظري و فرهنگي کودتاي 1299و صعود سلطنت پهلوي را رديابي کند بايد به دهه 1870 ميلادي و به دنبال موج آريايي گرايي جهاني و شاخه ايراني آن برود. اين موج به ا يران اختصاص نداشت...»(77)
اين باستان گرايي آريايي به بخش مهمي از تاريخ تمدن در ايران پشت پا مي زند.حکومت پهلوي که خاستگاه خود را در ايدئولوژي آريايي مي ديد، مبدأ تاريخ تمدن در ايران را صعود کورش (يا در واقع آزاد سازي يهوديان توسط کوروش و ورودشان به سرزمين ايران) قرار داد و يکباره تمام تاريخ ايران پيش از هخامنشي را به «ماقبل تاريخ» بدل کرد در حالي که ما حداقل از چهار هزار سال پيش از هخامنشيان تمدن هاي پيشرفته کوچ نشيني و کشاورزي، داشته ايم. بقاياي «شهرسوخته» در سيستان، قدمت شهرنشيني پيشرفته را در ايران نشان مي دهد و عظمت تمدن کشاورزي عيلام درخوزستان در حدود ششصد سال پيش از آغاز سلطنت هخامنشيان، بخش هاي مهمي از تاريخ ناديده گرفته شده ايران را به رخ مي کشد. کساني که تاريخ تمدن ايراني را به«مهاجرت آريايي ها»، يعني به اوايل هزاره اول پيش از ميلاد و حتي به آغاز دولت هخامنشي محدود مي کنند، درواقع تاريخ تمدن ايراني را بسيار حقير گردانده اند.
اين ايدئولوژي باستان گرايانه در واقع توجيه گر و قوام بخش تئوري حکومت رضاخاني و سلطنت پهلوي بود. براساس همين ايدئولوژي بود که تاريخ پردازي فراماسوني، پيش از تاسيس حکومت پهلوي و همچنين بعد از آن تا انقلاب اسلامي با تلاش بي وقفه اي همواره در حال جعل وقايع و حوادث و ساختن قهرمان هاي دروغين بود تا اهداف و مقاصد مورد نظر خود را نتيجه بگيرد و طرح هاي آينده اش را تئوريزه کند. در واقع همه آن تاريخ پردازاني که براساس چنين مشي و دکتريني حرکت کردند و کتاب و مقاله و مطلب نوشتند (از حسن پيرنيا و احمد کسروي و احسان يارشاطر گرفته تا سعيد نفيسي و اقبال آشتياني و فريدون آدميت و...) تاريخ نويس رسمي و ايدئولوژيک به شمار مي آمدند و ايدئولوژي آنها در سه محور خلاصه مي شد: تضعيف و کمرنگ ساختن فرهنگ و تمدن اسلامي، برجسته ساختن تمدن موهوم باستاني و جستجوي آرمان شهر در سطوح فرهنگ و آداب غربي. در طي اين مسير براي تحريک عصبيت هاي قومي و ملي، ظاهراً عظمت ايران باستان در کادر تبليغات واقع مي شد ولي در اصل، نقش آزادسازي قوم يهود توسط کوروش آنچنان برجسته مي گرديد که به عنوان مبدأ تاريخ ايران قرار مي گرفت. بدين مفهوم که مبدأ تاريخ سرزمين ما را با آزادشدن يهوديان بابل و ورود همزمانشان به سرزمين فلسطين و ايران گره مي زد تا هميشه اين در ذهن ايرانيان القاء گردد که چه ريشه هاي مشترکي با يهوديان دارند. در اين تاريخ نگاري، در واقع بيش از آنچه که گذشته سرزمين ايران مطرح باشد، تاريخ يهوديان ايران مهم جلوه مي کرد. چنانچه «لطف اله حي» يکي از سران انجمن کليميان ايران در سال هاي پيش از انقلاب، نماينده مجلس شوراي ملي، از مشاهير و معاريف فراماسون و عضو برجسته تشکيلات صهيونيسم که رياست «شوراي يهوديان ايران» در «شوراي مرکزي جشن هاي 2500 ساله شاهنشاهي» را نيز عهده دار بود در مهر ماه 1349 طي اطلاعيه اي درميان جامعه يهود ايران،درباره جشن هاي شاهنشاهي چنين نوشت:
«... اين جشن ها در حقيقت ماده تاريخ 2500 ساله جامعه يهوديان ايران شد...في الواقع جشن هاي شاهنشاهي براي يهوديان ايران جنبه جشن 2500 ساله تاريخ ما [يهوديان] در ايران است...»(78)

کوروش زدگي براي جدايي ايران و اسلام
برمبناي همين نگرش ماسوني ـ صهيونيستي است که امروز نيز شاهد پروپاگانداي شگفت انگيزي براي همان تفکر باستاني گرايي موهوم و ضد اسلامي هستيم. از جمله اخيراً در برخي از همان نشريات به اصطلاح روشنفکري، تحت عنوان پرونده اي درباره «بنيان گذار دولت ايران» مجدداً همان اسراييليات فراماسون هاي دوران پهلوي را مشاهده مي کنيم. (79)
متأسفانه آنچه در اين گونه رسانه ها شاهديم، نه فقط تجليل از يک دوران باستاني، بلکه تداوم همان تفکر ماسوني باستاني گرايي يا آرکاييسم به مفهوم جداساختن تاريخ ايران از اسلام به نظر مي آيد.
في المثل در يکي از مقالات همان پرونده بنيانگذار دولت ايران، مندرج در هفته نامه «شهروند امروز» که به قلم احمد زيدآبادي به تحرير درآمده نويسنده ضمن تأکيد بر ناسازگاري مليت و ديانت، مي نويسد:
«...ملي گرايي حتي در شکل بسيار معتدل و معقول آن، که همانا اصالت دادن به منافع ملت ـ دولت است، در بنياد خود، مرامي سکولار است و با فهم هاي ديني متعارف سازگار نمي افتد... همه ما مي دانيم که دين اسلام برمفهوم امت تکيه دارد و منظور از آن نيز مردماني اند که باور و ايمان مشترک دارند، صرف نظر از آنکه در کدام نقطه از جغرافيا زندگي مي کنند. ملي گرايي اما برمفهوم ملت استوار است و منظور از آن افرادي اند که در چارچوب يک واحد سياسي و جغرافيايي مشخص زندگي مي کنند، بي توجه به اينکه چه باور و ايماني دارند. با اين حساب، نظام ترجيحات دين گرايي و ملي گرايي با يکديگر متفاوت است و به دو راه مختلف رهنمون مي شوند...واقعيت اين است که بنيادهاي ملي گرايي بر اصول و ارزش هاي عصر تجدد بنا شده است و نمي توان آن بنيادها را پذيرفت و ماهيت عرفي آنها را ناديده گرفت و يا به گونه قدسي تفسير کرد... به هرحال اظهار دين گرايي (نه تدين) باورمندان به ملي گرايي تناقض آميز به نظر مي رسد و اظهار ملي گرايي دين گرايان هم يک تناقض آشکار است.»(80)
زيدآبادي در مطلب فوق سعي دارد ضمن کنايه به اصول گراياني که از ملي گرايي و حب وطن سخن مي رانند، آب پاکي را به روي دست همه دينداراني هم که ايران را بر اسلام مقدم مي دارند، ريخته که «شما صداقت امثال مهندس بازرگان را نداريد که مي گفت من اسلام را براي ايران مي خواهم.» و از طرف ديگر ملي گرايان واقعي را سکولار سياسي و مخالف دخالت دين در سياست جلوه دهد. يعني به همان راهي برود که امثال ميرزا ملکم خان و محمدعلي فروغي و ميرزاحسين خان سپهسالار و ساير بنيانگذاران فراماسونري براي آينده اين مملکت طراحي کردند. از همين رو علم کردن شاهان باستان و بزرگ کردن بيش از حد کوروش هخامنشي، اهداف ديگري را براي طراحان فراماسون ـ صهيونيست اين برنامه ها در بر داشته و دارد.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
پانوشت ها:
77- گفت و گو با عبدالله شهبازي- تاريخ و تاريخ نگاري جديد در ايران ـ روزنامه ايران ـ بهمن 1376
78- سازمان هاي يهودي، صهيونيستي در ايران ـ موسسه مطالعات و پژوهش هاي سياسي ـ چاپ دوم، 1384
79- بازگشت کوروش؟ - صفحات 45 تا 62 هفته نامه شهروند امروز (شماره 24- 55 پياپي) ـ 20 آبان 1386
80- احمد زيد آبادي ـ دين گرايان، ملي گرايان ـ همان

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha

این مطالب را از دست ندهید....

فیلم برگزیده

برگزیده ورزشی

برگزیده عکس